نیستی ..
و من ،
پُرم از لحظاتی که مملو از توست ...
سرم سنگینی حرفی را دارد
که توان گفتنم نیست
زبانم دنبال فرصتی
و چشمم
دنبال محرم رازی می گردد
بی تاب دیدنت هستم!
هوای عصرهای من عجیب تـو را کم دارد !
آغوش تـو را کم دارد !
نفس های تـو را کم دارد !
جای تو خالــ ـــ ـــ ـــیــسـت . . .
خالی تر از سفره ی دل کودکی که تازه متولد شده است . . .
آتش از اندوه هجران بهتر است
بی قرارم کردی و گفتی صبوری بهتر است
من نمی دانم کجا خواندم ، که یادم داده است ؟
یار وقتی در کنارت نیست ، کوری بهتر است ...
دیگر نمیتوانم متن های طولانی را
تا آخرش بخوانم
تقصیر خودت بود
... آمدی
رفتی ...
به هر چه کوتاه
عادتم دادی ...
دیگر به همه چیز شکـــ کرده امـــ
می گویند : آب نطلبیده ، مُـــــراد استـــ .
هر چهــــ بالا پایین می کنمــــ ، نمیـــ فهممــــ
اینـــ چشمانمــــ پس کـــِـــی مراد میگیرند ؟!
جــآے خالیَتـــــــ آنقــــَدر بُــــزُرگـــــــ شُـــده
که حَـتـــــے مــــے شَــــــوَد دَر آنـــ ــــ
زِندِگـــے کَرد...
رفته اند !
نیستند...
دلم ، صبر و قرارم ، دستانت ، نگاهت ، هوش از سرم
بیاورشان...