روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند ،
پشتش را بکند به دنیا ،
پاهایش را بغل کند و بلند بگوید :
من دیگر بازی نمیکنم . . .
شاید برایت عجیب ست این همه آرامشم !
خودمانی بگویم ؛ به آخر که برسی ، دیگر فقط نگاه میکنی . . .
زندگی !
کلاهت را بـه هوا بیانداز . . .
که من دگر جان بازی کردن ندارم !
تو بردی . . .
آنقدر مرا از رفتنت نترسان، قرار نیست همیشه بمانیم !
روزی همه رفتنی اند . . .
ماندن به پای کسی معرفت میخواد نه بهانه !
به جهنـم که نیــــستی ..؛
مگـر مغـول ها یک قـرن تمـام حمله نکردنـد ..؟
مگر نگـذشت ..؟
نبـودن تـو هـم مـی گـذرد ..!
باید " مرد " باشی تا بفهمی احساس یک "زن " فروشی نیست...
" هدیه " است
می گویند هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد ،
که با یادش ،
چشمانت ،
از شادی یا غم پر اشک شود ،
هرگز زندگی نکرده ای
و من این روزها
زندگی می کنم . . .
دم از مردونگی نزن
سنگینـــه
سرفت میگیره . . !
مـثـل ِ تـــار ِ مــوهـــایـش ..
ایـن بـــار
دوسـتـت دارم هـــایـــم را
پـشـت ِ گـوشـش انـــداخـــت ...
و ...
رفــت !
نشسته ام...
_ کجا؟
کنار همان چاهی که تو برایم کندی....
عمق نامردی ات را اندازه می گیرم