در دوری لذتی است که در با هم بودن نیست
چون در با هم بودن ترس از فراق است و در دوری شوق دیدار . . .
استخوان هایم را به دانشمندان بسپارید …
شاید بفهمند نه یخبندانی بود نه بیماری مهلکی !
من از دوری تو منقرض شدم …
رفتــه ای
و مــن هــر روز،
بــه مــوریــانــه هــایــی فکــر مــی کنــم
کــه آهستــه و آرام
گــوشه هــای خیــال ام را مــی جــونــد!
تــا بــی "خیــال" نشــده ام،
بــرگــرد . . .
می نوشم ...
نه چای نیست...
قهوه هم نیست...
حتی شوکران هم نیست
اما تلخ است...
تلخ تر از آنچه تصورش را کنی...
سالها قهوه ها را تلخ نوشیدم...
چای را هم...
من اینبار ثانیه های دور از او را می نوشم و نفس میکشم
و این تلخ... فرق دارد...
این تلخ جان فرساست...
اونی که گفته :
دوری و دوستی !
یا طعم دوستی رو نچشیده ؛
یا درد دوری نکشیده ...
ردپایت را که میگیرم ، از تو دورتر می شوم ، شاید کفش هایت را برعکس پوشیده ای !