نسیم، دانه از دوش مورچه انداخت؛
مورچه، دانه را دوباره بر دوشش گرفت و رو به خدا گفت :
گاهی یادم می رود که، هستی؛
کاش بیشتر نسیم بوزد ...
روزگـار نبودنت را برایم دیـکـتـه می کند
و نـمـره ی من باز می شود صـفر !
هنوز نـبودنـت را یاد نگرفته ام ...
سکوت که میکنم میگویی خــــداحافظ !
لطفا دیگر سکوت هایـــــــم را تفسیر نکن
اگر می توانستی معنی آن هـــــــا را بفهمی که،
کارمان بــــــه خداحافظی نمی کشید ...
تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را
بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم
فـرمـول وار ؛
مـرتـب و بـی نـقـص …
و تــو
بـا یـک اشـاره
هـمـه چـیـز را
در هـم می ریــزی …
خدایا ...
تو دنــیای ما آدمــا ...
یه حالتی هست به نام " کــم آوردن " !
تو که خــدایی و نمیتونی تجربش کنی ...
خــوش به حــالت ... !
صــداے تپـش هـاے قلبمــ رو میشنوم
ولـے
هیچـ علاقه اے به زندگـے کردטּ توشـ نیستـــ
زخـــــم هـای آدم سرمـــایه استـــــ
ســرمـــایه ات رو بــا این و اون تقـــسیم نکن
داد نــزن هــوار نکش
آروووم و بی ســـر صدا هــمه چی رو تحــمل کن . . .
نمیدانم
سر سفره دلت
چه به خوردم دادی
که هنوز هم نمیتوانم
نمکدان بشکنم؟!
اگر کارگردان بودم
صدای نفس هایت
موسیقی متن تمام فیلم هایم بود...
رفت و دیگر ندارمش
تقصیر خودم بود
ته این همه شعر که برایش نوشتم
نقطه نگذاشتم.